💟تو باید با کسی ازدواج کنی که به #دلت_بشینه،

اما این دل نشستن فقط به #چهره نیست؛


✅خیلی براتون اتفاق افتاده که تو نظر اول از کسی #خوشتون میاد و چهره‌ش به دلتون می‌شینه، ولی بعد که باهاش حرف می‌زنید، اگه ازش #متنفر نشید، خوشتون هم نمیاد.


❎یا اینکه مثلا تا از دست کسی #ناراحت میشید، چهره‌ش در نگاه شما متفاوت میشه و دیگه اون دلنشینی سابق رو نداره.


❗️لذا فقط یه مولفه دلنشینی، چهره است، و بیشترش به #اخلاق و #رفتار بستگی داره.


#کانال_شاخه_نبات

⚫️ @shaakhehnabaat

@shaakhehnabaat 

✍آخر شب #یادت_باشد 


💐فصل اول:

#خواستگاری (1)


زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد. 

از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شبهای طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد یا نه شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند. 


چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیرپوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند: 

«تو داشتی به دنیا می‌اومدی همه فکر می کردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو خریدیم، بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر می کردیم در آینده به دختر درس خون و باهوش میشی». 


همان طور هم شد، 

دختری آرام و ساکت، به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. 

درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، 

بین جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سؤال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، 

همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، 

چند ماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم، 

حساب تاریخ از دستم درآمده بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم. 


نصف حواسم به اتاق پیش مهمانها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم، 

عمه آمنه و شوهرعمه به خانه ما آمده بودند، 

آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، 

در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت:

 «فرزانه خبر جدید!»،

 

من که حسابی درگیر تستها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:

چی شده فاطمه؟»

 

با نگاه شیطنت آمیزی گفت: 

«خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!»


میدانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید، خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم: 

«نمی خواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند»


آبجی گفت: 

«ای بابا همش شد درس و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه»


توقعش را نداشتم، 

مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده بودند. 


هول شده بودم، نمی دانستم باید چکار کنم، هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: 

«فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟»


با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:

«نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمی کنم، شما که خودتون بهتر میدونین»...


بابا که رفت، پشت‌بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:....


#کانال_شاخه_نبات

⚫️ @shaakhehnabaat 

 @shaakhehnabaat

آخر شب #یادت_باشد 


فصل اول:

💓 #خواستگاری (2)


بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: «دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می خواد، خودت که می‌دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟»


جوابم همان بود، به مادرم گفتم: 

«طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه» 


عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، 

قدیم ترها خانه پدری مادر خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می‌کردند. 


اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال 87 بود. آن موقع من دوم دبیرستان بودم. 

بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: 

«زنداداش الوعده وفا، خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو می خوایم»


حالا از آن روز چهار سال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.


حمید شش تا برادر و خواهر دارد. 

فاصله سنی ما چهار سال است. بیست وسه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. 


پدر حمید می گفت: 

«سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا»


البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمی کرد مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. 

همه فامیل می گفتند: 

«فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید»


نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم!

با جدیت گفت: 

«ببین فرزانه تو دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الآن میریم ولی خیلی زود برمی گردیم، ما دست بردار نیستیم!». 


وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. 

گفتم: 

«عمه جون قربونت برم چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور  نمیشه کاری کرد» 


خودم هم نمی دانستم چه می گفتم! 

احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم، 

چاره ای نبود، 

دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند. 


تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود....



#کانال_شاخه_نبات

⚫️ @shaakhehnabaat